رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

30 مرداد-اینروزا

سلام پسر نازم نازگلکم بگم از پنجشنبه گذشته 23 مرداد که تونستم با 8 تا از دوستان دوران دانشجوییم قرار بذاریم... بچه های کامپیوتر ورودی 79 واقعا عالی بود...خدا پدر و مادر وایبرو بیامرزه که باعث شد ما دوستان دوران دانشگاهمون را پیدا کنیم و با اونایی که اراک ساکن بودن قرار بذاریم و همو ببینیم...بعد از حدود 10 سال... اول قرار بود بچه هامونم ببریم...اما بعد تصمیم گرفتیم بدون بچه بریم تا بتونیم حسابی با هم گپ بزنیم... خیلی خوب بود ...خیلی...با دیدن هر کدوم از دوستان از ذوق همدیگرو بغل میکردیم و یادی از گذشته... چند تا از بچه ها هنوز مجرد بودن...چند تاشونم که با بچه های هم کلاسیمون ازدواج کر...
30 مرداد 1393

22 مرداد - عروسی و شهربازی

سلام گل من جونم واست بگه جمعه گذشته رفتیم عروسی پسر دایی بابا... از اونجایی که ترسیدیم توی عروسی خسته بشی و مجبور شیم زود برگردیم.. به هر سختی بود ظهر بعد از ناهار خوابوندمت...اونم دو ساعت... خلاصه که رفتیم عروسی و خدا را شکر حسابی خوش گذشت... ساعت 3 و نیم رسیدیم خونه...بابا برای ساعت 4 بلیط داشت بره تهران...و این تو بودی که حسااابی پشت سر بابا گریه کردی...تا ساعت 4 و نیم صبح خوابت نبرد... اینم بگم که اول برای تو پاپیون مشکی زده بودم و تو تا دیدی بابا کروات زده...اصررررارررر داشتی منم مثل بابا کروات میخوام نه پاپیون... رنگ کروات به بلوزت نمی امد اما خب دیگه چا...
22 مرداد 1393

17 مرداد- پزشک کوچولو در اراک

سلام به شازده کوچولوی خودم پسر نازم روز شنبه 12 مرداد من و مامی و تو با اتوبوس اومدیم اراک... دو ماه بود که نیومده بودیم...هم ما دلمون تنگ شده بود و هم خاله مهسا... تو اتوبوس بلند بلند میخوندی... اقای راننده    اقای راننده یالا بزن تو دنده... برو به سمت اراک... میخوام برم پیش مَسا... مهسا جون ترمینال اومد سراغمون و همه با هم اومدیم خونه مامی... اینقدر دلت واسه خاله مهسا تنگ شده بود که یکسره بغل خاله نشسته بودی و تکون نمیخوردی... اگه کسی دست به ماشینهات میزد حتی خود مهساجون...تو به جای اینکه به خاله بگی چرا دست زدی...به من و مامی میگفت...
17 مرداد 1393

7مرداد-عیدفطر و سفر نوشهر

سلام گل من برات بگم از شب عید فطر که ما وسایلمون جمع کرده بودیم تا روز عید بریم اراک.... تا اینکه خاله فروغم زنگ زد تا عیدو به مامی تبریک بگه...بعد هم خاله  من اصرار پشت اصرار  که ما میخواهیم فردا صبح با خاله افسانه بریم ویلامون نوشهر...شما هم بیاین...مامی هم انکااار که الان تعطیلی و شلوغه و ... بعد هم گفتیم فکرامونو میکنیم و بهتون خبر میدیم... خلاصه با بابا مشورت کردم...گفت اگه شما بخواین میریم...خلاصه بعد از کلی کش و قوس تصمیم به رفتن گرفتیم... ساکو باز کردیم و بعضی وسایل را برداشتیم و برخی هم اضافه کردیم... ساعت 1ظهر سه شنبه هم راه افتادیم به سمت کرج و چاده چالوس... تا 50 ...
14 مرداد 1393

6 مرداد - مراحل درست کردن کیک رادینی-اولین نقاشی رادین

سلام پسر گلم فدات بشم عسلم که هر موقع من میخوام کیک درست کنم.. تو هم پا ب پای من دست به کار میشی... تمام وسایلی که من استفاده میکنم در سایز کوچکتر باااید در اختیار جنابعالی قرار بگیره... مرحله 1:الک کردن آرد با چایی صاف کن به جای الک... مرحله 2:مخلوط کردن مواد کیک... و مرحله اخر ریختن مایه کیک داخل قالب ...   جالبه تمام مواد داخل ماده کیک را میدونی و میگی مثلا تخم مرغشو بده...بکینگ پودر و شکر و... خسته نباشی پسرم... و اما آقا پلیس ما .... و .... فد...
6 مرداد 1393

2مرداد-40 ماهه من...

سلااااام نفس من گلم امروز 40 ماهه شد... 40 ماهه شدی همه زندگی من و بابا... 400 ساله بشی زندگی من... رادین 4 روزه... رادین 4 ماهه... و  اما.... رادین 40 ماهه... اینم ژست جدید رادینه... که خودش یاد گرفته...بدون اینکه بهش بگیم چکار کنه.... رادینی بی حوصله ...در حین تماشای کارتون... و فقط وقتی شمع روشن میشد...یکهو رادین به خودش می اومد و سریععع شمعو خاموش میکرد... به مناسبت 40 ماهگی رادین ما تصمیم گرفتیم کیک درست کنیم... رادین هم که مثل همیشه در...
3 مرداد 1393
1